عشق و نفرت
میگن مرز بین عشق و نفرت خیلی باریکه و حالا من خیلی حوب این جمله رو درک میکنم.
میگن مرز بین عشق و نفرت خیلی باریکه و حالا من خیلی حوب این جمله رو درک میکنم.
تو از سادهزیستی سخن میگویی، حالآنکه خود در پنتهاوس برجی چندصد میلیاردی آرام گرفتهای.
من تو را سرزنش نخواهم کرد، چرا که از آن ارتفاع بعید است خیابانهای پاییندست را با وضوح ببینی؛
همان خیابانی که کودکی ششساله، در کنار سطل زباله، با چشمانی پر از حسرت، در رویای داشتن یک دوچرخه، ثانیهها را میشمارد...
پ.ن: برگرفته از واقعیتی تلخ در چند روز گذشته
سردرد هایی که اخیرا عنوان کردم با نام میگرن طولانی مدت منو درگیر کرده تقریبا دو هفته هست فقط نفس میکشم عین جنازه افتادم و مرگ رو با این همه درد دارم ذره ذره لمس میکنم اوضاع وخیم تر از یه میگرنه دلیلش رو نمیدونم و امیدوارم بتونم هر چه زودتر برم دکتر و ببینم باز چیشده...
قبلا هم گفتم من به مدت یکسال درگیر سردرد تنشی بودم این سردرد طولانی مدت ادامه داره و راه چاره اش مصرف قرص های آرامبخشه وگرنه قابل تحمل نیست و بدون درمان نمیشه در کنارش به زندگی عادی ادامه داد بعد سه سال متاسفانه دوباره به سراغم اومده و حسابی داره اذیت میکنه ، حسابی میترسیدم دوباره بیاد و الان اومده خسته شدم از اینکه از این سن کم دارم این همه قرص مصرف میکنم از اینکه کنترل این همه فشار روانی از اختیارم خارج شده و وضعیت الان اینه... امیدوارم سال دیگه این موقع بتونم کامل کنارش بذارم .
پ.ن : یکی از عواملی که کمک کرد تجدید بشه مسئله جنگ بود که نابودم کرد قشنگ داشتم روانی میشدم.
بین خانواده دوستم یه دعوا شدید شد که من اونجا حضور داشتم بعد من اصلا تاحالا تو زندگیم دعوا ندیدم تو خانواده اصلا حتی لفظی اینجوری هم نه اینقدر حالم بده که دلم میخواد بمیرم قشنگ گوشت تنم ریخت تازه اینکه شنیدم بعد بخاطر حضور منم یچیزی گفتن بیشتر عذابم داد خدایی امشب تموم بشه میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم اینقدر ترسیدم و خجالت کشیدم کاش امشب اینجوری نمیشد💔قلبم میسوزه خیلی بد بود
قشنگ من تنها کسی هستم که اینجا همه رو میشناسم و در عین حال هیچکس رو نمیشناسم ، تنها منتظر نشستم امشب تموم بشه و خب خستم از اینکه یه آدم درست تو زندگیم نیست... هوف
یک روز عادی از زندگیم ، میگرن : سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
پ.ن : دست از سرم بردار جون خودت داغونم من
من امشب آخرین قدمم برات برداشتم عزیزم هزار و یکمین قدم به حق همین شبا دعا کردم برامون همه چی رقم بخوره نخواستی دیگه عزیزم من که نمیتونم بزور از درون این زندگی کوفتی خوشبختی رو بیرون بکشم ، این آخرین قدم من به سمت تو بود ، خوشبخت باشی عزیزم و مطمئن باش یه روز به هم میرسیم اما اینبار همه قدم ها از طرف تو خواهد بود و من عقب خواهم کشید.
عزیزم تو فکر میکنی من واقعاً هول پسرای اطراف توعم ؟ پسری که تو زندگیم دارم یک هیچ از همه پسرای اطرافت بالاتره
یه آقایی یه مدت پیش یه کاری کرد که آبروی من رفت پیش دوستام و این در حالی بود که عملا من هیچ اشتباهی نکرده بودم حالا ماجرا برمیگرده به یکسال پسش اما من ازش متنفرم و این روزا که بیشتر باهاش برخورد دارم دلم میخواد سر به تنش نباشه و الان یه موضوعی پیش اومد که بیشتر هم شد ! وای فکر اینکه این آدم اینقدر منو بازی داده اعصابم رو کاملا مختل میکنه
این خوب نیست که من حتی وقتی تورو از دست دادم تنها بودم ، من مثل یه آدم به سوگ نشسته بودم که احتیاج به یه نجات داشت اما در نهایت حتی کسی رو نداشت که از دردش حرف بزنه میدونی چقدر سخت بود ؟ خیلی...
هربار با بابام درس میخونم تو خانواده دعوا میشه 😂🥲
من اصالتا خانواده ام اهل همین شهری هستیم که زندگی میکنیم مرکز استانه و خب پیش میاد که خیلی ها از شهرستان های اطراف میان اینجا و خب هفتاد درصد شاید بیشتر اصالتا اینجایی نیستن این موضوع چیزی نیست که میخوام درموردش حرف بزنم اما زمینه ادامه بحث هست. یه بخش حدودا مساحت ۴۰ درصد شهر ما زمین های چهار تا خانواده هست که از کسانی هستن که کلا اصالتا اینجایی هستن و خب بخاطر قدیمی بودن هر خانواده کلی زمین و ملک دارن که در گذر زمان یا فروختن یا بچه هاشون و اینا اونجا زندگی میکنن و کلا این بخش ۴۰ درصد شهر کلا این چهارتا خانواده تشکیل میدن یعنی جوری که همه همسایه ها و اون منطقه اقوام هستن حالا خانواده من یکی از اون خانواده ها هستن یعنی من کل اقوامم تو همین منطقه زندگی میکنن دلیل خاصی نداره اینجا بزرگ شدن علاقه شون بیشتره تا مناطق دیگه شهر تازه منطقه بسیار معروفی هم هست حالا اون روز همکلاسی دوستم که منو نمیشناخت وقتی داشتیم با هم میرفتیم سمت منطقه ما در اومد گفت من فکر میکنم اینجا همه دزد و خلافکار زندگی میکنن و آدم های خوبی نیستن و کلا آدم درست و حسابی اینجا زندگی نمیکنه من بشدت بهم برخورد یعنی هر چقدر بگم کم گفتم اما چیزی نگفتم چون خودم رو در سطح این آدم ندیدم اما اصلا از ذهنم پاک نشد و شخصیت طرف کامل برام خراب شد . میخواستم بگم خودت کجایی هستی عزیزم ؟ که قبل پرسش من گفت اصلا اینجایی نیست این مسئله مهمی نیست چون مهم نیست ما اصالتا کجایی باشیم اما مهمه که آدم های بافرهنگی باشیم مخصوصا که تو میگی اصلا این منطقه رو نمیشناسی و حست میگه خب عزیزم تو داری فقر فرهنگی خودت رو نشون میدی ! بله عزیزم من تو محله خلافکارا زندگی میکنم جایی که اولین مدرسه شهر رو آدم های اینجا ساختن تازه زمانی که تعداد محدود آدمی سواد داشتن این عزیزان مدرک دانشگاه داشتن و ازشون دعوت میکردن خان های دیگه تا برن و همبن امکانات رو جاهای دیگه فراهم کنن ! درسته عزیزم ما هم خلافکاریم ولی خود تو بارها برای اینکه خودتو اصیل نشون بدی اصالت واقعی خودت رو پنهان کردی و گفتی من اصالتا خانواده ام مال همین شهر هستن میبینی عزیزم بحث فرهنگه که متاسفانه تو نداری !
پ.ن : من هیچ وقت برام معیار نبوده که آدم ها اهل کجا هستن چون چیزی که در نهایت اصالت ما رو نشون میده شخصیتی هست که ما از خودمون نشون میدیم تا حالا هم هیچ کجا درمورد اصالتم نگفتم که دنبال تحسین باشم یا اینو افتخار بدونم که آره من مال این شهر هستم بقیه از روستا اومدن ! اصلا و ابدا اصالت آدم ها در سطح خانواده و خودشون نهفته هست هیچ فرقی هم بین شهری بودن و اینا نبوده و نیست اما فرض کن که تو به عنوان مثال از شهر های اطراف شیراز میای شیراز و ادعای شیرازی بودن داری و مدام سعی داری انکار کنی که کجایی هستی چون فکر میکنی این موضوع لول شخصیتت رو میاره پایین بعد تا کسی رو میبینی که مثلا از خانواده های قدیمی شیراز هستن و به قولی شیرازی بهشون انگ دزدی و خلاف میزنی در حالی که میگی شناختی هم نسبت بهشون نداری نهایت بیشعوریه و منم حق دارم وقتی کسی اینجوری بهم توهین میکنه ناراحت بشم
یه روز فکر میکردم این علاقه عمرش یه هفته بیشتر نمیشه و منو از غم از دست دادن عزیزم دور میکنه اما یهو چشم به هم زدم دیدم چهار سال گذشته این علاقه هم یه زخم شد رو زخم های بعدی....
یه مدته من سعی کردم از پوسته اجتماع گریز در بیارم با دوستام بیشتر وقت بگذرونم و احساساتم رو بدون ترس به اشتراک بذارم و موفق بودم تا اینکه یهو دوستام شروع کردن به ایگنور کردن و دیر به دیر سین زدن و حتی جواب کوتاه دادن این مسئله دوباره منو به پوسته سابق خودم برگردوند و دیگه به دوستام پیام ندادم و سرسنگین شدم ! تو این مدت احساسات درونیم چند برابر شده و نوشتن حالمو بهتر نمیکنه و مدام این موضوع تو ذهنمه که دوستام اینجوری برخورد میکنن و تو همیشه جز وقتی خواب باشی سریع سین میزنی و با تموم اذیت هایی که میکنم باهام بد نمیشی و حالا که نیاز دارم از احساسم بگم و کسی اندازه تو اهمیت نمیده ترجیح میدم بیشتر باهات حرف بزنم فعلا دلم میخواد آخر شب آهنگی که نیما گذاشته بود توی وبلاگش رو برات بفرستم چون منو یاد تو میندازه !