رنگ مو

تصمیم گرفتم موهامو صورتی کنم ولی احساس میکنم ممکنه بهم نیاد پس قرمز میکنم .

پ.ن : آخرین بار که اینقدر تو وب فعال شدم رفتم برنگشتم اینقدر کارام زیاده و آخرین بار که تصمیم گرفتم موهامو قرمز کنم پسرعموم گفت من مخالفم گفتم تو مگه چیکاره منی نظر میدی گفت چون خیلی بهت میاد عجب عجب!

از هر چی ترسیددل من...

سرش اومد.... دوباره بعد 12 سال تو خونه موش پیدا کردیم

من میترسمممم

روزای بد

اینقدر این روزا همه چی تو همه چی بیخوده و داره داغونم می‌کنه که دلم میخواد همه آدما بمیرن دور هر چی دوست و آشنا بوده رو هم خط کشیدم بدرد تو گور میخورن

سالگرد فرزندان وطن

اگر اینان مسلمانند خدایا کافرم گردان....

عزیزم

با اینکه گاهی اوقات پیش میاد دلم ازش بگیره یا ناراحت باشم از دستش اما بی برو برگشت میگم بازم دوستش دارم اینقدر عزیزه برام که گاهی تعجب میکنم . دیشب خیلی اتفاقی حس کردم پروفایل تلگرامش رو عوض کرده رفتم نگاه کردم دیدم بله حس شیشم من دروغ نمیگه اینقدر ذوق کردم براش که حد نداره قشنگ چشمام تا چند دقیقه برق میزد حتی الان که یادم میاد. فکر میکنم اسمش عشق باشه دیگه نه؟ وقتی ادم یه ادم معمولی رو یه غریبه رو اینقدر دوست داره و جونش براش در میره جز عشق چی میتونه باشه ؟ بی نهایت این بچه رو دوست دارم و نگرانشم که نکنه مریض بشه حالش خوب نباشه و .....میترسم این حس از سرم نیفته میترسم نتونم یه روز کسی رو اندازه اون دوست داشته باشم اخه اگه قرار بود از سرم بیفته پس چرا کم کم داره 7 سال میشه ؟ نمیدونم چرا هیچکس به چشمم نمیاد مثلا از وقتی اومده تو زندگیم یادم نمیاد توجه ام به مردی جلب شده باشه یا هر چیز دیگه .... خدایا این جوجه رو برای من نگه دار:)

امروز

تمایل داشتم کمی حرف بزنم و درد و دل کنم اصلا اینا به کنار یکم حرف روزمره اما خب من همه ادما رو از زندگیم حذف کردم

موهام

بعد 4 سال تصمیم گرفتم دوباره موهام رو کوتاه کنم و همیشه این تصمیم رو زمانی میگیرم که زندگی زورش بهم رسیده باشه

موندنی

اخرش اونی میمونه که بخواد وگرنه کسی رو نمیشه بزور نگه داشت.

پ.ن : شاید باورتون نشه اما هیچکس اندازه این ادم به من تو دنیا اهمیت نداده جز خانواده ام دوستام که بماند...

قلب سنگی

حوالی ساعت 6 عصر دقیقا هفته پیش امروز در حالی که داشتم از لپ تاپم استفاده میکردم تپش قلب گرفتم این موضوع برای من تقریبا عادی شده و باهاش کنار اومدم اما یهو دست چپم شروع کرد به تیر کشیدن بعد 5 دقیقه بدنم یخ زد و سرگیجه های شدید داشتم اینقدر همه چیز یهویی بود که شوکه شدم سریع به پدرم اطلاع دادم ایشون هم اول مثل عقیده خودم گفت یکم استراحت کن خوب میشه اما درد دستم مدام داشت بدتر و بدتر میشد و این چیزی بود که باید نگرانش میشدیم چون حمله قلبی باعث تیر کشیدن دست چپ و کتف میشه خلاصه شرایط داشت بدتر میشد که پدرم نگران تصمیم گرفت زنگ بزنه اورژانس اما خب چون ممکن بود دیر برسه در نهایت تصمیم گرفایم خودمون بریم بیمارستان پدر و مادرم به حدی بهم ریخته و نگران بودن که من در حالی که حالم وحشتناک بود داشتم لبخند میزدم و میگفتم نگران نباشید بببینید من خوبم و به سرعت به بیمارستان رفتیم. میدونی تو مسییر به چی فکر میکردم به اینکه چقدر همیشه از مرگ میترسیدم اما اگه الان لحظه اخره هیچ مشکلی با مردن ندارم فقط دلم برای خانواده ام و خصوصا برادرم تنگ میشد و فکر میکردم واقعا چقدر یهویی ممکنه همه چیز تموم بشهو در نهایت تموم ذهنم تو بودی و این جمله که میگه اگر روزی مردم بدون دیدن تو را بسیار ارزو میکردم . وقتی رسیدیم بیمارستان قلب گفتن نمیتونن منو پذیرش کنن چون سنم کمه اما در نهایت قبول کردن بستریم کنن بهم دستگاه وصل کردن و همه چیز کاملا نرمال بود وقتی سنم رو می پرسیدن تعجب میکردن چون همه اورژانس پر از مواردی بود که حداقل 50 سال داشتن و سن من برای بستری تو بیمارستان قلب زیادی کم بود . نوار قلب و ازمایش تروپین گرفتن که جوابش منفی بود و گفتن احتمالا از استرس و حمله عصبی هست و در نهایت مرخص شدم اما این وسط دوتا چیز خیلی برام جالب بود.من روزای سخت زیادی رو پشت سر گذاشتم که انکار نمیکنم اما نه ادم استرسی هستم نه به خودم سخت میگیرم با این حال اینکه همه اون روز سعی داشتن بهم بگن بخاطر فشاریه که به خودت میاری نمیتونستم اینو قبول کنم و فکر میکنم ناراحتی های چند ماه گذشته الان داره اثراتش رو نشون میده... از طرفی به این فکر میکردم وقتی ایران بودی بیمارستان قلب بودی من خیلی مشتاق بودم بیام ببینمت یادمه به دوستام میگفتم یه بیمارستانی هم هست حتما باید تا لب گور بریم تا ببینیمش و باید حتما قلبم درد بگیره و حسابی میخندیدیم نمیدونم چرا وقتی رفتی این قلب لعنتی بهونه گرفت کارمون به اونجا رسید که یه روز بخاطر دیدنت میخواستیم بیایم .

به امید سقوط

به امید روزی نفس میکشم که سقوط تک تکتون رو ببینم ، شماهایی که جوونی رو از بچه هامون گرفتین و نه تنها شرمنده نیستین بلکه افتخار هم میکنین امیدوارم اگررر خدایی وجود داره جوری شما رو زمین بزنه که مردن آرزو تون بشه اگرر هم اسلام فتوا داده اینقدر حیوون و اشغال باشین و اسلام اینه که من کافر ترین آدم دنیام ، فیلم پسره که تو قزوین کتکش زدن رو دیدم میدونید یاد چی افتادم ؟ من عزیزی رو از دست دادم که بزرگ شدنش رو به چشمام دیدم من دیدم هزارتا آرزو داشت میخواست بره دانشگاه درس بخونه ، زندگی کنه فقط ۱۰ روز به تولدش مونده بود یه روز صبح رفت و هیچ وقت برنگشت میدونید چرا ؟ چون بزرگترین گناهش این بود که آزادی میخواست حسام من فقط ۱۶ سالش بود وقتی اون آشغال های عوضی اینقدر زده بودنش که جسد قابل شناسایی نبود اینقدر زده بودنش که تموم استخون هاش خرد شده بود ... حسام فقط ۱۶ سالش بود و حالا باید جشن تولد ۲۰ سالگیش رو دور هم جشن می گرفتیم . امیدوارم تقاص تک تک این بچه ها رو بدین ...

اب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و دهان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد